علی زمانیان مینویسد:
«او یک ”خدااندیشِ به تمامه بود. نالههایش برای متاع دنیا و برای از دست دادن سریر قدرت نبود. چرا که دنیا پیش چشمش کوچک مینمود، چنانکه گویی با این جهان غریبه بود. امواج متلاطم اندوهِ کیهانی ساحلِ آرامشش را در هم میکوبید. رنجهای متعالی هیچ گاه خانهٔ دل و جانش را ترک نکرد. چون بیگانهای در این جهان زیست و تنها از این جهان رفت. خود را در غربتی محزون و دردناک میدید. از آن رو، در وقت هجرت با شادمانی و ابتهاج میرفت. در هنگامی که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و تا مرگ چند لحظهای بیش نمانده بود، چنین میگفت: ”همین را بدانید که چونان تشنهای هستم که به دنبال آب است و اینک به چشمهساری از آب خوشگوار وارد شده باشد. او جام مرگ را، که تمام عمر بدان مشغول بود، با رضایت و شادی نوشید. علی به واقع خدااندیشِ بیقرار بود.
بر همهٔ رنجهای علی، این رنج شاید از همه گرانتر آید که کسانی که خود را پیرو او میدانند در خوانشی اعوجاجیافته و نادرست، مسئلهها، دغدغهها و نگرانیهایش را وارونه جلوه میدهند و با طرح مسئلههای دیگر، چهرهاش را در غباری از ابهام و تاریکی فرو میبرند. مسئلهٔ علی حکومت نبود، قدرت و فدک نبود. مسئلهٔ علی رنجهای وجودیاش بود که همه عمر دست به گریبانش بود. علی به قدرت نمیاندیشید؛ این اتهام بر او روا نیست. برای او که سودای سربالا داشت، برای او که چشمهایش را به افقی دوردست دوخته بود، دنیا و مافیهایش سرگرمی ناپایدار و نازل مینمود. هر چه از دنیا میگفت، از تزل و گذران بودنش و چه بسیار از بیوفاییهایش یاد میکرد.
شیوهٔ زیستنش را چنین بازگو میکرد: ”از دنیا به دو لباس کهنه و از خوراکش به دو قرص نان کفایت نمودم. پسانداز نکردم. لباس ژندهام را نو نکردم. حتی یک وجب از زمین این دنیا را تصرف نکردم. این دنیا در برابر چشمان من، پست و بیارزشتر از شیرهٔ درخت بلوط است. مرا با فدک و غیر فدک چه کار؟ حال آنکه جان آدمی در فرداروز جایگاهش گوری است تاریک، حفرهای که هر چه فراخش کنند و گورکن بر وسعتش بیفزاید، سنگ و کلوخ آن، آدمی را بفشارد.
جان پاک او در همهٔ عمر، محزون و پرآشوب بود. حزن، خشیت و غوغا درونش را پر کرده بود. در این جهان، غریبانه زیست و اندوهناکترین جان انسانی شد. ”شهسوار ایمانی بود که همه چیز را واگذارده بود تا یک چیز را به دست آورد. درونش درگیر مسئلهای بزرگ بود و در همهٔ عمر بدان میاندیشید، از آن سخن میگفت و جان و زندگیاش را در گرو آن گذاشته بود.
مرگ را از سایهاش به خود نزدیکتر میدید. بر این باور بود که مرگ از درون آدمی میجوشد و بر پیشانیاش نقش میبندد. خطبه متقین به واقع تصویر و توصیفی از خود اوست. اوصافی که در این خطبه برای پارسایان برمیشمرد در خود او مصداق دارد. در این خطبه آمده است: ”دل پارسایان محزون است. اما این حزن، شبیه حزن سطحی و غمی از نوع غمهای روزمره نیست. حزنی در لایههای عمیق وجودی که آدمی را با امر متعال، همنشین و همخانه میکند. حزنی از جنس فراق و جدایی.
بر وضعیت دردناک انسان و بودن در این سرای خاکی بسیار میاندیشید. از غمها، رنجها و ناکامیهای پیاپی آدمی نالان بود. ”عدالت گمشدهای بود که تمام عمر در پیاش میگشت. فقر، ناتوانی و مسکنت آدمیان رنجش میداد، زیرا میدانست که: ”فقیر در شهر خود غریب است. او غربت فقیرانه را با تمام وجود احساس میکرد. چنان زیست که وقتی میرفت، گویی پرندهای بود که از قفس تنگ رها میشد و زندانی بود که از بند و حبس آزاد میگردید. سراسر زندگی او و به ویژه نوشتههایش نشان میدهد او اهل این دنیا نبود و هیچ گاه دلش به این جا خوش نشد.
نهجالبلاغهاش به سان نینامهای است که شعر اندوهناک فراق را میسراید. هیچ چیز فراق را از یادش نمیبرد و نگاهش را به خود جلب نمیکرد. از این رو پایبند جهان نشد.
مسئلههای تمام عمر او سه چیز بود:
خدا، مسئلهٔ تمام هستی او بود.
عدالت، مسئلهٔ زندگی اجتماعیاش
و رنجِ آدمی، مسئلهای فردی و زمینیاش.
تمام گفتارش را در مثلث خدا، عدالت و رنج میتوان صورتبندی کرد. او تنها یک هدف داشت و آن، رستگاری بود.» (با اندکی ویرایش از وبلاگ خرد منتقد، دسترسی در 1398/3/6)
یادداشتها:
ـ وبلاگ خرد منتقد (انتشار در 1398/3/5)
درباره این سایت